oOoOoOoOoOoO
کوچیکتر که بودم و فلسفه ی مرگ رو نمی دونستم وقتی نبودن ِ آدم ها طولانی می شد
بهم میگفتن رفته پیش خدا
وقتیم می پرسیدم برای چی؟ مامان بزرگم دست می کشید روی موهام و میگفت خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه زودتر می بره پیش خودش
با خودم میگفتم کاش خدا مامان بابامو زیاد دوس نداشته باشه، خانم معلم رو زیاد دوست نداشته باشه
نمیخواستم اونارو با خدا قسمت کنم. بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری رفتن ها دست ما نیست
من نمی تونستم جلوی اسباب کشی خونه ی نسترن اینا رو بگیرم، نمی تونستم جلوی عوض شدنِ معلم سال سوم دبستانم رو بگیرم، نمی تونستم جلوی مرگ جوجه های حیاط پشتی رو بگیرم
نمی تونستم جلوی خشک شدن توت خونه ی خانجون رو بگیرم، نمی تونستم جلوی کوچیک شدن مداد روزنامه ای و تموم شدن ِ دفتر نقاشی هامو بگیرم
بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری چیزا رو باید از دست داد
و هرچه قدر هم که برای داشتنشون التماس خدارو بکنی بازم باید یه روزی ازشون دل بکنی
حالا از اون موقع سالها گذشته، اما ما هنوز همون بچه هایی هستیم که رفتن و تموم شدن و از دست دادن رو باور نداریم و می زنیم زیر گریه
همون بچه هایی که گم شدن پاک کن هامون اشکمون رو در می اورد و شکستن دست عروسکمون قلبمون رو می شکست
ما هنوز همونقدر دلبسته ایم به این وابستگی
و هر بار که می بازیم، باز هم دلخوشیم به یک بازی دیگه
oOoOoOoOoOoO
الهه سادات موسوی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
توی محله مون خونه ای قدیمی بود
صاحب اش یه پیر مرد بود که چند سالی میشد فوت کرده بود
بچه هاش همه خارج از کشور زندگی میکردند واسه همین خونه خالی مونده بود
بچه های محل اسم خونه رو گذاشته بودن متروکه ارواح
چو افتاده بود که روح پیرمرده تو خونه سرگردونه، هیچ بچه کوچیکی جرعت رفتن به سمت اون خونه رو نداشت
صبح که داشتم میرفتم مدرسه تو کوچه ای که متروکه ارواح بود یه صداهایی می اومد نزدیک خونه که شدم فهمیدم صدا از اونجاست، صداهایی مثل خنده و جیغ و داد و کوبیدن قابلمه روی زمین. از تعجب تمام شاخک های مغزم فعال شدن، یعنی کی اونجاست
دلم میخواست از دیوار برم بالا و نگاهی به حیاط خونه بندازم ولی امتحانش به دیر رسیدن نمی ارزید
ایندفعه اگه دیر میرسیدم اخراج رو شاخم بود پس بیخیالش شدمو با سرعت به طرف مدرسه رفتم. تو تمام مدت فکرم پیش متروکه و صداهاش بود نتونستم به سامان و امین بگم چون ممکن بود بگن خیالاتی شدی یا مسخره ام کنند و پیش خودشون بگن اردلان ترسید که نرفت تو خونه ببینه چه خبره
اما یه چیزی مثل کرم تو وجودم وول میخورد باید حتما اسرار اون خونه رو کشف میکردم
ادامه دارد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پنجره | قسمت اول ◄
کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت
همه تعجب کردند و علت را جویا شدند ، او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است ، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم
گاهی به خیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم . اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می دیدم
تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم ؛ آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم . بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم
تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم و می بازیم
♦♦---------------♦♦
اشتباهى که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که
نصفه و نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم و دو برابر واکنش نشان می دهیم